آرتین

آرتین جان تا این لحظه 11 سال و 1 ماه و 18 روز تو دل مامانشه

روزی که اومدی

7 فروردین

عزیز دلم:

چند روزی بود که تو این فکر بودم که تو اومدی تو وجودم یا نه؟

عصر حوصله ام سر رفته بود به بابات گفتم اونم گفت بریم یه دوری بزنیم یه بستنی بزنیم به بدن. سر راه رفتیم داروخانه مسواک و بی بی چک خریدیم بعد هم رفتیم بستنی خوردیم. البته چون ماشین رو خیلی وقته فروختیم بیرون رفتنا خیلی بهم کیف نمیداد. خوب بگذریم.

وقتی برگشتیم خونه بابات دائم میگفت برو ببین بابا شدم یا نه؟

ساعت 10 -11 بود که رفتم آزمایش کردم و دیدم که یه خط بیشتر نیوفتاده داشتم دستامو میشستم یه نیم نگاهی به تست انداختم یه خط دیگه هم دیدم. فکر کردم اثر خیرگی باشه اما چندبار که چشمامو بازو بسته کردم دیدم درسته 2 تا خطه.

اومدم پایین بابات داشت با مامان تلفنی حرف میزد بعد که قطع کرد گفتم چی دیدم.

شب باهمین توهم خوابیدم. صبح اولین کاری که کردم استفاده از یه تست دیگه بود بازم جواب مثبت بود همون موقع به مهسا اس ام اس دادم . مهسا و خاله مریم هم با هیجان بهم زنگ زدن بعدش هم مامان زنگ زد.

بعد با بابا رفتیم درمانگاه تا برام آزمایش بارداری بنویسه اما نشد که صبح انجامش بدیم. عصر رفتیم انجام دادیم نیم ساعت بعد جواب آماده شد و جواب آزمایش هم مثبت بود. یه جعبع شیرینی گرفتیم و آوردیم برا مادر و پدر و عمه و عموت و به اونا هم خبر دادیم. اونا میگفتن کسی نفهمه چشم میخوری ولی ما به فامیلای خودمون گفته بودیم.خلاصه اون روز هم گذشت و انتظار ما شروع شد.


تاریخ : 08 تیر 1392 - 20:53 | توسط : azin | بازدید : 824 | موضوع : وبلاگ | 4 نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام